دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

شروع ماه اخر سال 92

                                                        سلام .... فردا وارد آخرین ماه سال 1392 میشیم....اول اسفند ماه وداریم کم کم با سال 92 و زمستون خداحافظی میکنیم....امیدوارم تااین سال تموم نشده همه دوستام چه مجازی چه واقعی همگی دوستای منتظرم مامان بشن و خیلی زود پست های جدید بذارن و یه دنیا خوشحالم کنن...الهـــــی آمین خونه تکونی هاتون رو شروع کردین؟انشالله که...
30 بهمن 1392

ولنتاین سال92

روز پنجشنبه 25-11- 1392 صبح روز پنجشنبه همسری مهربونم ارومیه بود...دوتاپست قبلی گفته بودم که با همسری درگیر بودیم صبح با هم صبحونه خوردیم و اون رفت سرکار و منم به خودم و خونه رسیدم... همسری قرار بود 4تانهایتا 5بیاداما شرکت باز معطلش کرده بودن و 6 بود که رسید خونه و من غــــــرزدم نه بخاطر اینکه قرار بود بریم خرید و نرفتیم نه بخاطر اینکه دلخوشیم همون روزیه که ارومیست که میدونم یکم زودترمیاد وقتی اون روزم دیر میاد سکته میزنم خلاصه همسری مهربونم اومد و ولنتاین رو تبریک گفت و شکلاتی که برام خریده بود رو کادو داد   تبلیغات شرکت خخخخخخخخخخخ و گفت زودی آماده شو بریم بیرون...من واقعا حوصله خرید هم نداشتم نمیدونم چرا دو روز...
28 بهمن 1392

من و دلم

سلام نی نی نازم... همه کسم...الهی من فدای  نی نی قشنگم بشم...نی نی که خیلی زود میاد و دل مامان و باباشو شادمیکنه و من و بابایی میشیم خوشبخت ترین مامان بابای دنیـــــــــــــــا نی نی بیا دیگه...من تو تقویم رو میزی همیشه روزای خاص و مهمونیا و اتفاقات خاص رو علامت میزنم و مینویسم...چن ماه پیش تو تقویم برای ماه اسفند نوشتم:نی نی نازم دیگه اخراشه تا الان باید اومده باشی تو دل مامانیت و دلمون رو شاد کنی...خداجونم خیلی حقیرم و تو به بزرگی و عظمت خودت دلمون رو شاد کن..خدایا میبینی ما تنها موندیم میبینی که به هیچی دلخوش نمیشیم سهم ما رو هم از زندگیمون بده...یا خدا ... دیروز حالم خیلی بد بود وقتی مامانم گفت برا دختر خالم تبریک و شادباش گفته ...
28 بهمن 1392

تعویض آهنگ

سلام خدمت دوستای گلم پیشاپیش روز عشق خارجی(والنتاین)و روز عشق ایرانی(سپندارمذگان) رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم روزهای عشقولانه ای تاباه حال داشته باشین و بعد ازاین هم خیلی گرم تر از قبل و عاشقانه تر زاز قبل زندگی کنید   با اجازه من آهنگ وبلاگم رو عوض کردم  و  یکی دیگه از ترانه هایی رو که افتضاح علاقه ی شدیدی بهش دارم رو از شهرام شکوهی عزیز میذارم و امیدوارم که لذت ببرید... شوشوی بنده هم امروز ارومیه هستن و قرار بد 4 برسن خونه  هنوز که 4:29هست نرسیدن و تو شرکت معطل شدن....مثلا قراره بریم خریدا دیشب پریدیم سروکله ی هم...صبح وقتی از شرکت برگشت برای صبحانه برخلاف همیشه زنگ نزد متنم گفتم دیگه نیومد یهو دیدم یکی...
24 بهمن 1392

از سربیکاری

ســــــــــلام عزیزمامان فرشته کوچولوم مامانی خیلی دوست داره نقسم مامانی امروز ساعت 11از خواب بیدارشدم صبح که بابایی5:30رفت سیم تلفن رو از پریز کشیدم گوشیمو سایلنت کردم گفتم میخوابم تا خستگیم در بره...11بیدارشدم گوشیمو دیدم بابایی 3بار زنگ زده زودی تلفن رو وصل کردم دیدم باز گوشیم زنگ خورد باصدای گرفته جواب دادم...بابایی گفت کجایی پس نگران شدم گفتم خواب بودم...خلاصه بعدش بیدارشدم و با مامانم حرفیدم و بعدش شروع به کار کردم...اخه دیروز نهار و شام مهمون داشتم دیروز ساعت11-12با مامانم تماس گرفتم دیدم عههههه خونه هستش...گفتم مگه نرفتین راهپیمایی؟گفت نه بابا ایرج قرار کاری داشت نشد بریم...گفتم پس پاشو بیا اینجا که منم تنهام و حوصلم سررفته.....
23 بهمن 1392

بار سنگینی بود آخیش راحت شدم

سلام با آرزوی بهترین ها برای دوستای گلم ...... مامانی جونم نفس مامان چطوری وروجکم؟جوجوی من این ماه دیگه ناامیدم نکنیا...بااینکه میدونم نمیای اما من همچنان منتظرتم و تلاشمو میکنم مامانی امروز 22بهمن هستش و بابایی خونست...صبح 9 اینا بود بیدارم کرد یکم باهام حرف زد و شوخی کرد و بعدشم دوباره خوابید اما من نتونستم بخوابم و پاشدم خونه رو جم و جور کردم .....مامانی دیروز از شیری که باباایرج برامون خریده بود ماست درست کردم وای انقد خوب شده که نگو.. یکم رازیانه با عسل خوردم و منتظرم بابایی بیداربشه ببینم باز صبحانه میخوریم یا همون نهارو باید درست کنم....بابا ایرج ایناهم فکرکنم رفتن راهپیمایی....... برات بگم از دیشب و روزهای قبل.... دیروز بابا...
22 بهمن 1392

خوشحالی یهویی

سلام نی نی نازم الهی من فدات بشم که انقد ناز داری.... عزیزدلم یه دنیا منتظرتم ازفردا باز برای اومدنت تلاش میکنیم این بار خیلی جدی تا خدا سهم مارو هم از زندگی مشترک بده و کلی خوش به حالمون بشه عزیزم بعد ظهر بعد نهار مامان و بابایی یه نیم چرتکی زدن و من همچنان پشت لپ تاب موندم بعدش کم کم هوا تاریک شد یهو با بابایی جونتsmsبازیم گل کرد...اس ام اس ها و سوالات عاشقانه که اگه به عقب برگردیم باز با من ازدواج میکنی؟1بله....2.نخیر....3.باید فکرکنم خخخخخخخ و همسری جواب داد 4.نمیشه به گذشته برگشت و من عشق خودم الناز جوون رو انتخاب میکنم باز ...مث بچه کوچولو ها انگار اولین بارم بود شوشو بهم ابراز علاقه میکرد یهو اینطوری شدم بعدش گفتم ساعت 7:30میرسی...
17 بهمن 1392

وای من عاشقشم

سلام سلام سلام روز پنجشنبه ی همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ی دوست جونیام بخیر...امیدوارم بهترین خبرها و بهترین اتفاقات رو تا به الان شنیده باشین و تجربه کرده باشید.....الهـــــــــــــــــــــــــــی امین اول از همه راجع به  اهنگم بگم.....من عاشق این آهنگم....یعنی یه جورایی معتادشم...همنیکه لپ تاب که بازمیکنم زودی این اهنگو میزنم پخش بشه...همین الان یهو به ذهنم رسید که این اهنگ رو برای وبلاگمم انتخاب کنم تا شاید دوستای عزیزمم خوششون بیاد.....میدونم که فریبا خیلی دوس داله اخ جوووووون غروب همسری میاد پیشم فرداهم که جمعست نمیدونم باز باشگاه میره یا دلش برام میسوزه و میمونه خونه یا میریم بیرون...خلاصه من امروز حالم ...
17 بهمن 1392

همه کس من همسرم

سلام امروز اراده کردم و 15دقیقه پیاده روی کردم تا خونه ی بابا ایرجم....شب همسری ماموریت هستن و من اومدم که بمونم....بگم از دیروز.. دیروز همسری ساعت 4:35اینا رسید خونه..نهارمون رو خوردیم گفت الناز زودی اماده شو بریم برات خرید....گفتم نه حوصله ندارم هوا هم که از یه طرف سرده ...چندبارگفت و منم مخالفت کردم خلاصه بعد نهار نشستیم کنارهم چای و کیک خوردیم و نمیدونم فکرکنم باز پیشنهاد داد که بریم بیرون من این بار گفتم نه بابا ولم کن من که صبح تا شب موندم خونه تک و تنها الانشم تنهام دیگه الان نگو کی بگو مث بچه ها داشتم هق میزدم....من چرا اینطوری شدم....به بهونه ای بندم زودی میزنم زیر گریه....همسری میگه الناز من انگار زیادی ناز نازی بارت اوردم تو ...
16 بهمن 1392